رمان صفر انسان 5 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

صفر انسان - فصل پنجم :

 


ساعت 11:30 دقيقه بود كه من و ايزابلا دفتر پرفسور رو براي تهيه مقدمات تحقيق پيرامون محورهايي كه مطرح كرده بود ترك كرديم. ابتدا به پيشنهاد من به يه رستوران رفتيم و ناهار مختصري خورديم. بعد از نهار به مركز اسناد دانشگاه رفتيم و ابتدا به بحث پيرامون تقسيم بندي مطالبي كه بايد جمع آوري بكنيم پرداختيم. باور كردني نبود ما با صدها سرفصل كوچيك و بزرگ سرو كار داشتيم كه بسيار متنوع و ناهمگون بودن.
از مفاهيم جامعه شناسي بگير تا بيگبنگ با توجه به حساسيت اين موضوع با ايزابلا قرار گذاشتيم اول روي استخراج و تدوين اين سرفصلها كار كنيم. نشستنمون اونجا بي فايده بود. چون امكان بحث و گفتگو اونجا وجود نداشت. به پيشنهاد ايزابلا به يك پارك بزرگ و خلوت رفتيم. يه گوشه دنجي رو پيدا كرديم و روي چمن ها نشستيم ايزابلا دفتر چه يادداشتش رو در آورد و شروع به زير رو كردن اون نمود. خيلي سريع صفحه مورد نظرش رو پيدا كرد. تيترهاي شش گانهاي كه پرفسور بيان كرده بود.
رو به من كرد وگفت: موافقي شروع كنيم.
گفتم: شروع كنيم.
ابتدا از آناليز هر تيتر آغاز كرديم و بعد از آناليز هر بخش به طرح سوال پيرامون اونها
پرداختيم و اين كار تا جايي كه خورشيد اندك نوري به ما مي بخشيد ادامه داشت.
با تاريك شدن هوا صداي قار و قور شكمامون هم بلند شد. شام خوشمزهاي خورديم و ايزابلا رو به خونه اش رسوندم. اينبار با اصرار نذاشت برم و من رو برد بالا تو آپارتمان كوچيك و جمع و جورش. روي مبل بزرگ و قشنگي كه كنار حال بود نشستم. ايزابلا به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقيقه با دوتا فنجون قهوه به طرفم اومد و كنارم نشست و گفت: ببكشيد كه اينجا درهم، بر هم هست.
خندهاي كردم و در حاليكه يكي از فنجون ها رو از دستش مي گرفتم گفتم: نگران نباش. تو اگه خونه من رو ببيني ديگه به اينجا نمي گي در هم بر هم.
خندهاي كرد و گفت: پس تو هم شِل.......... شِلتا..........
گفتم: آره شلخته..........
تكرار كرد شِل تاكته.......... و دو سه بار اين كلمه رو پشت سر هم گفت.
گفتن حروف " ق و خ و گ " بسيار براش مشكل بود و اين باعث مي شد لهجه شيريني پيدا بكنه. كمتر به غربيها رفته بود خيلي اخلاق هاش شبيه شرقيها بود. خون گرم، صميمي و مهربون، كم كم داشت ته قلبم يه اتفاقات خاصي مي افتاد. كه ميدونستم چيه. دوستش داشتم. احساس لذت بخشي بود. اما با خودم فكر كردم زوده كه در اين مورد باهاش حرف بزنم.
ميدونستم اون هم احساس ويژه اي نسبت به من پيدا كرده. اما از عمقش مطمئن نبودم.
توي همين افكار قوطه ميخوردم كه گفت: رضا دوست داري اين دو روز تعطيلي رو با من به ميون طبيعت بيايي؟
كمي فكر كردم و گفتم: اما من مثل تو ورزشكار نيستم.
خنده اي كرد و آرام گفت: نه به يه جاي آروم ميريم. تا كمي از طبيعت انرژي بگيريم.
گفتم: باشه. قبول.
گفت: رضا ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس.
گفت: نظر تو در مورد من چيه؟ 
نگاهي تو چشماش كردم و گفتم: بنظر من تو دختري خونگرم، باهوش و بسيار زيبا هستي؟ من در همون برخورد اول متوجه همه اينها شدم.
پرسيد: از ديدِ يه مرد شرقي يه زن ايده آل كيه؟
درحاليكه چشمامون كاملا تو هم گره خورده بود جواب دادم: همه خصلت هايي كه الان در تو شمردم به اضافه همسري مهربان و مادري فداكار بودن.
سرش رو پايين انداخت و گفت: بنظرت من اين ويژگيها رو دارم. با دستم چونه اش رو گرفتم
و بالا آوردم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم. گفتم: داري.
گفت: رضا من.......... دستم رو، روي لباش گذاشتم به اين معني كه ادامه نده و خودم گفتم: من از همون اولين لحظه اي كه ديدمت حس خوبي بهم دست داد. اما نميدونستم آيا اين حق رو دارم كه دوستت داشته باشم يا نه؟
ايزابلا من عاشق تو شدم. از همون لحظه اي كه در اتاق پرفسور رو باز كردي و وارداتاق شدي.
ايزابلا دستاي من رو تو دستش گرفت و گفت من هم همينطور. دوستت دارم رضا.......... دوستت دارم. بوسه اي گرم و طولاني، سكوتي عميق رو كه دنيايي حرف با خودش داشت به همراه آورد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:43 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.